زمانی که فرمان کشف حجاب در دوران رضا شاه ملعون، به همه روستاها و شهرها اعلام شد، مامورین دولتی هر کجا زنی را با چادر و روسری می دیدند چادر و یا روسری اش را می گرفتند.

نقل می کنند: در شهرستان خوی، زن پیری جرات نمود و از خانه خودش با چادر بیرون آمد.

در انتهای کوچه پلیسی ایستاده بود، وقتی پیرزن را دید که با چادر می آید، صبر نمود تا نزدیک شود.

چون پیرزن به انتهای کوچه فرعی رسید، آن پلیس با نهایت گستاخی جلو آمد و چادر و چارقد آن زن را از سرش کشید و راه افتاد.

زن پیر هر چه التماس کرد فایده ای نبخشید، سپس در حالی که یک دستش را برسرش گذاشته بود دست دیگرش را به طرف خدا گرفت و چنین نفرین نمود:

الهی که به گلوله ناغافل دچار شوی، تا به حال فرزندان خودم هم مرا با سر باز ندیده بودند، تو سر مرا در وسط خیابان باز کردی...!

در این نقل آمده است: آن پلیس را همه مردم در شهر خوی می شناختند که به قساوت و خباثت مشهور بود.

طولی نکشید که بر اثر یک سری اختلافات و نزاعات در شهربانی، او را از شهربانی اخراج کردند، در حالی که یک گلوله هم، به پایش زده بودند و پایش می لنگید.

پس از مدتی، آنچنان اوضاع و احوال آن پلیس رو به عقب رفت که به شغل پینه دوزی روی آورد، و با گرفتاری و ذلت تمام در شهر راه می افتاد و پینه دوزی می کرد.

منبع: کرامات و حکایات پندآموز، حسن بصیری، ص 369.